سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هدایت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عاشقانه های من

    نظر
من به دنبال اتاقی خالی
روزها می گردم
تا از اینجا بروم

من به دنبال اتاقی خالی
کز دل پنجره اش
عطر گل بوته ی شبنم زده ای می گذرد
کز دل پنجره اش
ناله و سوز نی غمزده ای میگذرد
روزهاست می گردم
تا از اینجا بروم

من به دنبال گلیمی ساده
سقفیی از چوب و حصیر
سردری افتاده

من به دنبال هوای خنک آزادی
و دری، پنجره ای باز به یک آبادی
روزهاست می گردم
تا از اینجا بروم

من به دنبال هوایی نه چنین آلوده
روزگاری نه چنین افسرده
روزهایی نه چنین پژمرده
روزها می گردم
تا از اینجا بروم

من به دنبال اتاقی خالی
روزها می گردم
کز سر کوچه ی آن
جوی آبی
چشمه ای می گذرد
که مرا عصر به عصر
به تماشا ببرد

کاش که پیرزن
صاحب یک بز پیر
با دو تا مرغ و خروس
و سگی بازیگوش
کاش همسایه ی دیوار به دیوار اتاقم باشد

کاش که توی حیاطش باشد
دوسه تایی از درختان بلند
چند تایی نارنج
و چناری که کلاغی هر روز
به سراغش برود

و من هر روز
به عشق گل روشان
بروم پنجره را باز کنم
 
    
 
سکوت من ترانه من است.... سکوت من خود سرود و ترانه من است..... و گرسنگی من همان سیری من است ......و آب در تشنگی من جریان دارد ......و در هوشیاری من مستیهاست...... و عروسیهاست.... در فغان و شکوه من و دیدارهاست ....در غربت تنهائیم و پنهانی من عین ظهور..... و ظهور من همه ستر و حجاب است.....
 
            
میخوام رو یه تیکه سنگ بنویسم دلم برات تنگ شده......بعد اونو بزنم تو سرت تا بفهمی که دلتنگی چه دردی داره......
 

پاییز با تو از راه رسید....

    نظر

 

پاییز با تو از راه رسید ...
و پرنده های غریب آرزوهایمان چه آزادانه پر گشودند به سوی دستانت
چه غریب در پشت پنجره های غربت صدایمان را به آسمان فرستادیم
تا از فرشته ها ارمغان پاییز را بگیریم ...
و چه زیبا بود لحظه هایی که نگاهمان تلاقی عشق دو کبوتر را به یاد می آورد...
تو با برگها به زمین آمدی و با نسیم صبحگاهان از خاطره ها زدوده شدی ...
و فقط در یاد و خاطره دو نرگس عاشق ثابت ماندی....
تو را دوست میدارم و تنها تو را چرا که هنوز به یاد تلاقی نگاه خسته ام بر چشمان پر نیازت
می توانم زندگی کنم.
من عاشق بوی دستان گرمت هستم که در هر فضایی بوی بهار را میدهد و عاشق آن نگاه
خسته ات که بوی نیاز گمشده را میدهد.
دوستم بدار تنها برای یک لحظه و تنها برای یک لحظه صدایم کن تا دنیای خوب افسانه هایم را
با ناقوس صدایت به آخرین پرواز نگاهت بسپارم ...
شانه هایت چه غریبانه می لرزد از ترس جدایی بود ....
 
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود.مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه
 
 به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود. عشق عادت به دوست داشتن و سخت دوست
 
داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن
 
است و دگرگون شدن. تازگی ذات عشق است و طراوت بافت عشق,چگونه می شود تازگی
 
و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
 
                  
 
وقتی باران را آویزان کردی
 
        عاشقانه ترین حرف ها را در جیب بارانی ات گذاشتم
             
                   وقتی رفتی عاشقانه ترین حرف ها را گفتی
 
                            بی آنکه دست در جیب های بارانی ات کرده باشی
 
 
 
ناگفته های مانده بر دلم را تنها تویی که خوب می دانی
 
کاش می شد فریادشان زد
 
اما نه،آنوقت حرفی برای ثانیه های سکوتم که فقط تویی و من و سو سوی شمعی نمی ماند...
 
نمی گویم تنهایی هایم را از من بگیر......
                                                             
 ……نه
                                                                           
 ر..... می گویم تنهایم نگذا
                                       ….فقط همین
 
 
                                       
 
کاش کسی جای من می نوشت و من
فقط خیره به شعله ی این شمع شیشه ای می شدم
بیخود نیست که پروانه ها برایش می میرند،
آخر عاشقانه می سوزد
بی معشوق
بی معشوق
ب ی م ع ش و ق