سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هدایت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

کودکی...

    نظر
  
                      ...... کودکی ......
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند

وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی میکنند

آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ هم بازی قدیم توـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !

وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها رابیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
 
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !
ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....

فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود
.
.
.

غربت را نباید در الفبای شهر غریب جست و جو کرد .....

    نظر
غربت را نباید در الفبای شهر غریب جستجو کرد....
 
          همین که عزیزت نگاهش را به دیگری فروخت تو غریبی.....
 
نمی شناسمت!
ندیده ام تو را!
نه ، هیچ جا
تو کیستی؟
چرا نمی رسد دلم به پای تو!؟
ولی تو هی سکوت می کنی، فقط سکوت آه
تمام شب فقط شنیده ام
خدا خدای تو!
ولی هنوز هم دلم پر از ترانه می شود
و پلک پنجره عجیب می پرد برای تو
 
 
            
 
ای سکوتت لحظه لحظه مرگ من
      آسمانی!
      با توام،حرفی بزن
                           بوی باران می دهد نجوای تو
گفتگوی سبز و بی پروای تو
   
        می توان در بستر یادت شکفت
   
                           می توان همچون تو شعری تازه گفت
با غزل،با مثنوی،با انتظار!
                              یاد تو باغی است سرشار از بهار
 
           
قلب من کنار پنجرهء تنهایی ،
هنوز بی قرار توست ،
گرچه انتظار هیچ معجزه ای از لحظه ها نیست !
روزها می آیند ، می مانند ،
و می روند و تو دیگر نمی آیی و
شاید برای من ،
بی تو ،
انتظار مفهومی تازه می یابد !
وقتی من وشبهایم به امید انتظار زنده می مانیم !
و زنده بودن معنایی است ساده
که من دشوارش کرده ام !!
و زند گانی شاید ،
مجموع ای است از تکرار ....انتظار