سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هدایت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

پاییز

    نظر
دراین پاییز
ای دل
از برگباری موحش در باد مَهراس
این که

پاییز، پاییز است
برگ، برگ و
باد، باد
این که
پاییز ، همان مرگ است
برگ ، تویی و
باد ، عابری همیشه است
نه ، مَهراس!
وقتی که برگباری مُوحِش
بر شانه هایت می بارد
بگذَر

از کوچه یی پاییز زده
در جادویش ، زیبا ، مرموز ...

 
 
پـاییـــز
 
ای فصل برگ ریز
 
ای آنکه بر جنازه ی گلهای باغ ما
 
جز گریه ، هیچ کار دیگر نمی کنی !
 
با آنکه غیر مرگ ...
 
که سرنوشت مشترک برگهاست !
 
بر ساکنان باغ مقرر نمی کنی .
 
گویم اگر که دوست تَرت دارم از بهار
 
باور نمی کنی ..!
 
 
وقتی که رفت‌، همه ی رنگها، کنار دریچه ی قلبم مُردند و فقط رنگ رفتنش ماند...
وقتی که دیگر نبود، همه ی اطلسی های باغچه پژمردند...
وقتی که رفت آسمان دیگر آبی نبود و خـــــدا چتر خاکستری اش را بر سر چنار پیر گرفت و چشمانش را بست...
از وقتی که رفت هیچ باران نبارید...
همه ی چلچله ها افسردند و داوودی ها با همه ی زردیشان، مرگ را فریاد زدند...
از وقتی که دیگر نیست، گل مریم گلدان کنار پنجره مرا به یاد هیچ عزیزی نمی اندازد...
از وقتی که رفت خانه چه غریب مانده ست....
چراغهای خانه همگی خاموشند و پنجره ها رو به خاکستان بازند...
 
خدایا ....
 
میان تو و من هزاران فاصله است
تو می دانی چرا نگاهت نکردم؟
تو می دانی چرا دست هایم می لرزید؟
تو می دانی چرا پاهایم یارای ایستادن نداشت؟
تو می دانی چرا رفتنت را فریاد کردم؟
نه ندانستی
و با اولین فاصله دور شدی
حریر دلم نازک شد
نگاهم کم سو شد
و دست هایم از لرزش افتاد
 
تو ندانستی
تو ندانستی
بار دیگر نگاه پریشانم
برگشت خسته به سوی تو
سفر داستان سختی بود