سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هدایت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

برگ های زیر پام ....

 
برگها زیر پام خشخش میکنن!اینا همون برگهایی
هستن که روزگار نه چندان دور سایبون پرستوها بودن!
اما با اومدن پاییز پرستوها رفتن و برگها زیر پاها له
! شدن
صدای نم نم بارون فضای کوچه رو پر کرده و هیچ
صدایی جز صدای بارون غمناک پاییزی به گوش  نمیاد!
با خودم به این فکر میکنم که چرا وقتی پاییز میاد ادم
 بیشتر به روزهای رفته و خاطراتش فکر می‌کنه؟!
یاد اونروزای خوب!یاد بارونای بهار!یاد صدای پرنده ها
 زیر سایه برگهایی که الان زیر پاها له میشن مثل دل
خیلی از ادمها !
چه زودرفتن اونروزهای قشنگ!چه زود خنده ها از روی
لبها مثل برگهای پاییزی پایین میریزن!
چه زور باید فراغ رو پذیرفت و چه راحت باید با دل
شکسته سر کرد!برگها خورد میشن!به افق نگاه
 میکنم!اما مگه تو هوای بارونی و ابری افق هم دیده
میشه!
وقتی به نقشه دنیا نگاه میکنم خیلی بزرگ و وسیع به
نظر میاد!این چه سری که بعضی ادما تو ابن دنیای به
 ابن بزرگی جایی ندارن اما تو دلهای به این کوچیکی به
 راحتی جا میشن؟!
بعضی وقتها بعضی ها میرن تا بیشتر بمونن!از
 چشمامون دور میشن تا تو دلامون جا بگیرن!
اما تو این دلهای شکسته پاییزی...........
آی ادما یادتون نره اون برگی که دارین زیر پاهاتون لهش میکنین
همونی که تو بهار سایبون پرستو ها بود!