کودکی .....
کودکی با گریه تبعید به دنیا آمد
آسمان را همان رنگ آبی میدید
و زمین را سرسبز
و طلوع خورشید را قصّه نو میپنداشت
و به آن میخندید
چند سالی که گذشت٬
شب را با نبود خورشید حس کرد
و همین بود که یک شب٬ پنجره را بر مهتاب گشود
و دلش سخت گرفت
چند سال بعد فهمید هوا مسموم است
خسخس سینه خود را اولین بار شنید
و دگر هرگز لذّت تنفّس را نچشید
سالها بعد درد را تجربه کرد
زخم را دید
از عفونت رنجید
از طلوع زیبای کودکیها٬ ترسید
سالها در پی آن سال گذشت٬
و زمین میچرخید٬
خورشید هم بر عادت خود ثابت بود
قربانی دگر طاقت تبعید نداشت
همه ارکان وجودش٬ زخم برداشته بود
لحظههایش بوی تعفّن میداد
از سکوت شب و سرمای هوا میترسید
و به دنبال پناهی این در و آن در میزد
و قربانی امروز
منتظر مانده برای برگشت
و چه دردناک است در صف مرگ منتظر بودن
و لبخندی بر لب٬ از سر ناچاری
منتظر باید مانْد
منتظر باید مانْد